|شعله|پارت ۵
کوک : چطور از منی که از بچگی کنارش بودم توقع داری تغییر کردنشو متوجه نشم؟
خنجرو بیشتر فشردد
تو تموم این مدت میدونستی؟
کوک : از همون شبی که رفتی تو بدنش!
خشمم کل وجود ته رو پر کردد
خنجرو بالابرد که بهش ضربه بزنه ولی کوک خنجرو تو هوا گرفت
از دستش خون میچکید ولی دردشو حس نمیکرد
دردی بزرگ تر از اون گریبان گیرش بود❤️🩹
قدرت نابود کردنشو داشت
ولی
چاره ای جز تماشا نداشت
اون ته بود💔
نباید بلایی سر ولیعهد میاورد اون گروگانش بود
از یقه گرفتش، کوک مقاومتی نمیکرد..
بردش به تالار اصلی
سربازانی که بهش حمله میکردن با یه حرکت ته به دیوار کوبیده میشدن
کوک برای اینکه آسیب نبینن بهشون دستور داد دخالت نکنن
به تالار اصلی رفتند
ته کوک رو جلوی صندلی ولیعهد رها کرد..
با غرور روی صندلی نشست و روبه کوک گفت:
میدونی چرا بدن ته رو انتخاب کردم؟
چون از همه به تویی که یک سرزمین ازت اطاعت میکنن نزدیک بود!
و این ینی برگ برنده
تو نمیتونی به این بدن آسیب بزنی..
و من با همین بدن سرزمینتو ازت میگیرم!
کوک عاجزانه گفت: چرا نیومدی سراغ من؟
چرا ته؟
بیا بدن منو بگیر بزار ته خودش باشهه
- پوزخندی زد و گفت: اون موقع تویی که به دستوراتم عمل کنی و منو کنارت مخفی کنی رو ندارم!
کوک: ولی من نمیزارم اون نامه از این تالار خارج بشه!
ته گردنشو گرفت و گفت توانشو داری؟
ته نزدیک کوک بود
قلبش از این که تهnuگش الان تو چه حالیه فشرده شد❤️🩹
به چشمای هم خیره شده بودن..
خنجرو بیشتر فشردد
تو تموم این مدت میدونستی؟
کوک : از همون شبی که رفتی تو بدنش!
خشمم کل وجود ته رو پر کردد
خنجرو بالابرد که بهش ضربه بزنه ولی کوک خنجرو تو هوا گرفت
از دستش خون میچکید ولی دردشو حس نمیکرد
دردی بزرگ تر از اون گریبان گیرش بود❤️🩹
قدرت نابود کردنشو داشت
ولی
چاره ای جز تماشا نداشت
اون ته بود💔
نباید بلایی سر ولیعهد میاورد اون گروگانش بود
از یقه گرفتش، کوک مقاومتی نمیکرد..
بردش به تالار اصلی
سربازانی که بهش حمله میکردن با یه حرکت ته به دیوار کوبیده میشدن
کوک برای اینکه آسیب نبینن بهشون دستور داد دخالت نکنن
به تالار اصلی رفتند
ته کوک رو جلوی صندلی ولیعهد رها کرد..
با غرور روی صندلی نشست و روبه کوک گفت:
میدونی چرا بدن ته رو انتخاب کردم؟
چون از همه به تویی که یک سرزمین ازت اطاعت میکنن نزدیک بود!
و این ینی برگ برنده
تو نمیتونی به این بدن آسیب بزنی..
و من با همین بدن سرزمینتو ازت میگیرم!
کوک عاجزانه گفت: چرا نیومدی سراغ من؟
چرا ته؟
بیا بدن منو بگیر بزار ته خودش باشهه
- پوزخندی زد و گفت: اون موقع تویی که به دستوراتم عمل کنی و منو کنارت مخفی کنی رو ندارم!
کوک: ولی من نمیزارم اون نامه از این تالار خارج بشه!
ته گردنشو گرفت و گفت توانشو داری؟
ته نزدیک کوک بود
قلبش از این که تهnuگش الان تو چه حالیه فشرده شد❤️🩹
به چشمای هم خیره شده بودن..
۳.۱k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.